آبشار یخ



میدونی چند وقت بود این حس رو به خصوص نداشتم؟ 

دقیقا همین خفگی، همین سنگینی، همین آهنگا و حرف زدن با ایرجی فقط شبیه ترش کرد به اون موقع. 

 

احساس میکنم هرچقدرم که میخوام از اون دوره و اون حالم فرار کنم فقط همه  چی بدتر  میشه. 

 

و همچنان من نمیتونم "کمک" رو به زبون بیارم.

 

۳ آبان ۱۳۹۸

 


این رابطه "باید" تموم شه. 

 

هرچی که بهش فکر میکنم میبینم جز مشغولیت ذهنی و دغدغه درست کردن برای من هیچ سودی نداشته. 

و ات دیس پوینت واقعا مسئولیت من نیست که بعد از تموم کردن رابطه چی میشه. 

امیدوارم دوستاش بهش کمک کنن چون من واقعا اعصاب و وقتشو ندارم و مطمئنم وقتی تمومش کنم همه چی برام قراره خیلی آسون تر شه.

درواقع خیلیا بهم گفتن باهاش حرف بزن و فلانو درکت میکنه و اینا، ولی من واقعا نیاز دارم که پرونده اش بسته شه!

 

امیدوارم زودتر جرات این کارو پیدا کنم. 

 

۱۴ مهر ۱۳۹۸


قبلا منتظر یه فرصت بودم که بذارم سیل غم ها و گذشته ام منو غرق کنه، ازش استقبال میکردم، حتی مقاومت هم نمیکردم. =

ولی الان، لااقل امشب میدونم که اون احساسات کمکی بهم نمیکنن. واقعا نمیکنن، حس دلسوزی خودم برای خودم چیزی نیست که دنبالش باشم و براش مشتاق باشم.

 

نمیخوام تاریکی‌ای تجربه کردمو، هیچ وقت دوباره احساس کنم. 

 

۷ شهریور ۱۳۹۸


میدونی بحث چیه؟ بحث انتظاراته. بحث اینه که برا هر نوع رابطه ای برای هر نوع رفتاری، جامعه برای ما یه چارچوب تعیین میکنه، چه کلماتی بگیم، چه رفتارایی داشته باشیم، چه نوع رفتاری با هم دیگه داشته باشیم و.

و اگه تو بخوای چارچوبای خودتو حفظ کنی و به شیوه ی ملت عمل نکنی ازت ناراحت میشن، احساس میکنن بهشون بی توجهی کردی. درواقع رابطه شونو مقایسه میکنن با بقیه و حس کمبود میکنن.

ولی من مجبور نیستم مثل بقیه باشم و قرار نیست هم به ساز بقیه برقصم، حتی اگه یه نفر هم کنارم بمونه ولی واقعا با رفتارای من کنار بیاد من حاضرم فقط با همون یه نفر بمونم.

 

نمیتونم که خودم رو کاملا تخریب کنم تا بقیه حس بهتری پیدا کنن!

 

 ۱۷ مرداد ۱۳۹۸


It's easier to run
Replacing this pain with something numb
It's so much easier to go
Than face all this pain here all alone


Something has been taken from deep inside of me
A secret I've kept locked away
No one can ever see
Wounds so deep they never show
They never go away
Like moving pictures in my head
For years and years they've played


If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
If I could take all the shame to the grave I would
If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
I would take all the shame to the grave


It's easier to run

Replacing this pain with something numb
It's so much easier to go
Than face all this pain here all alone


Sometimes I remember the darkness of my past
Bringing back these memories I wish I didn't have
Sometimes I think of letting go and never looking back
And never moving forward so there'd never be a past


If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
If I could take all the shame to the grave I would
If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
I would take all the shame to the grave


Just washing it aside
All of the helplessness inside
Pretending I don't feel misplaced
Is so much simpler than change

 

۱۰ مرداد ۱۳۹۸


آهنگای لینکین پارک رو که گوش میکنم یاد گذشته و مخصوصا اون یه سال کوفتی میفتم که زندگی رو کوفت خودم و عزیزترین آدمای اطرافم کردم.

فکر میکردم که سر این انقد برام غمگینه که منو یاد اونموقع میندازه، ولی نه داره حرفایی رو میزنه که یه عمره دارم تو ذهنم فریادشون میزنم. سرکوبشون میکنم و کنارشون میزنم. ولی فقط ذره نمک لازمه که زخمش اونقد بسوزه که همه چی از جلو چشام بگذره. 


راستش میدونی از همه بیشتر چی ازارم میده؟ انتظار زیادم از خودم. 

این که میدونم اون سال اونقد اتفاق عجیبی برام نیفتاد اونقد ناراحت کننده و غمگین نبود، اما من توی یه مرداب گیر کردم، توی مرداب مشکلات کوچیکم. تسلیمش شدم، کمک همه رو پس زدم و هرچقد که میگذش عاشق اون مرداب میشدم. عاشق این بودم که توش فرو برم و خودمو توش غرق کنم. و منتظر روزی بودم که زیرش بمونم و فراموش شم.

از این متنفرم که انقدر ضعیفم که اون چیزا هنوزم آزارم میده، از این که به همه میگم من منطقی ام و احساسی نیستم ولی فقط خودم میدونم که چقد این میتونه اشتباه باشه.

از این متنفرم که میگم به گذشته فکر نمیکنم ولی از عمد آهنگای اون موقع رو گوش میدم که یادآور باشن برام.


از این متنفرم که هنوز یه بخشی از وجودم میخواد برگرده به اون دوران، هنوز معتاده به گوشه گیری و گریه هاش و سنگینی روحش. 


آره. من هنوزم عاشق اون مردابم!

شاید هنوزم توشم و نمیدونم.


۹ مرداد ۱۳۹۸


دلم میخواد آدرس این وبلاگ رو به زعرا بدم چندین بارم بهش فکر کردم. دلم میخواد مخاطب داشته باشم. نمیخوام تمام عمرم برای خودم حرف بزنم.

ولی از طرفی برام سخته که ضعیف باشم. اینجا تمام افکار ضعیف و غرهامو مینویسم. چیزایی که هیچکس هیچ وقت نشنیدتشون و از این متنفرم که یه دختر ضعیف و افسرده به نظر بیام.

و از طرفی حس میکنم اگه ادرس این وبلاگ رو بهش بدم یه مسئولیت اضافه براش تراشیدم. حالا بیاد اینا رو بخونه و شایدم نگران شه یا هرچی. 
نمیخوام یه بار فکری اضافه شم براش. 

۳۰ تیر ۱۳۹۸

چند روز پیش باهاش حرف زدم، بهش درمورد درگیریام و المپیاد گفتم. گفتم که تا چند سال یحتمل خیلی دور از دسترس خواهم بود و ارزشی نداره توی برزخ نگه داشتن جفتمون.

 

البته که خیلی کول درموردش رفتار کرد. اما میگفت حاضر نیست ازم بگذره، میگفت حتی ماهی یه بارم باهاش حرف بزنم اوکیه و همینم براش بسه. 

اصرار کردم، گفتم نه؛ اما از من کله شق تر خودش بود. 

در نهایت فقط یه جورایی یه توافق دو طرفه سر این شکل گرفت، این رابطه هرچقدرم برات سخت باشه دیگه تقصیر من نیست و من این فرصتو بهت دادم که خودتو راحت کنی.

 

نمیدونم امیدوارم چی بشه، شاید این که خودش پشیمون شه یا یه همچین چیزی، اون روز کلی بهونه اوردم اما هروقت میگفت مشکلت منم میگفتم نه. نیمخواستم یه عمر به خودش بد و بیراه بگه چون واقعا هم مشکل اون نبود. 

 

در آخر هم کاری از دست من بر نمیاد، قرار شده بهش فکر نکنم و نمیکنمم، اما وظیفه‌ام دونستم به خودم تو اینده یه خلاصه از مکالمه‌مون رو بدم. 

 

۱۵ آبان ۱۳۹۸


جلد دفترچه اش خاکستری رنگ بود. برعکس صفحات داخلش، ساده و بدون طرح و نقشی بود. خوشحال بود که دفترچه‌اش هم مثل خودش است، ظاهر آرام و باطنی پر تلاطم.

به آرامی آن را باز کرد. صفحه اول. کلمات به خوبی روی ورقه کاغذی جا خوش کرده بودند. به زیبایی طرح و نقشی به صفحه داده بودند. تک تک حرف های دخترک را نقل کرده بودند و حالا جزوی از دفترچه محسوب میشدند. با یک نگاه میشد فهمید نویسنده جملات این صفحه از رقص دست و خودکار بر روی صفحات کاغذ لذت میبرده.

صفحه دوم. شاید کمی آشفته تر نوشته بود. لغزش های خودکار بیشتر بودند اما باز هم زیبا بود. هنوز هم تک تک حروفی که دخترک با جوهر روح و مرکب خودکارش روانه‌ی کاغذ کرده بود زیبا بودند. هنوز هم میشد آرامش را در آن ها پیدا کرد. آرامشی قبل از طوفان.

باز هم ورق زد، حساب شماره صفحات از دستش در رفت. صفحه به صفحه، وضع نوشته ها آشفته تر میشد. کم کم کلمات در اشک هایش محو شده بودند. بعضی حرف ها به خاطر لرزش های مکرر دستش ناخوانا شده بودند. 
با دیدن درهم ریختگی نوشته هایش لبخندی زد، شاید به تلخی قهوه‌ای شبانه‌اش. او کی این گونه شده بود؟ نمیدانست. شاید هم نمیخواست به یاد بیاورد.

نمیخواست خاطراتش را به یاد بیاورد. چاه های تاریک که به ناچار به درون آن ها افتاده بود را،  سوسوی امیدی که درون تاریکی وجودش خاموش شده بود را.
نمیخواست به یاد بیاورد. شب هایی را که مانند دختربچه گوشه‌ای مینشست و ساعت ها به صدای عقربه ها گوش میکرد و منتظر می ماند دقیقه ها بگذرند.
نمیخواست به یاد بیاورد. زمانی را که زیرلب آهنگی را تکرار میکرد و به لرزش صدایش میخندید.

ناگهان چشمش به صفحه‌ی تازه ای افتاد، آخرین برگ دفتر که از دیگر صفحات آن دفترچه متفاوت بود. سفید بود! هیچگونه نوشته ای نداشت، خالی از هرگونه جوهری. شاید این یک فرصت بود، شاید یه فرصت برای تغییر بود. فرصتی برای این که شمعی را روشن کند، شمعی که باعث شود مسیر زندگی‌اش را پیدا کند.

"گذشت. میگذرد. خواهد گذشت"

این دفعه نه دستش لرزید و نه اشکی جاری شد. تنها کلماتی از جنس جوهر و امید بودند که روی آخرین برگ دفتر شکل گرفته بودند.
لبخندی زد گوشه لبش نقش بست، این دفعه دیگر تلخ نبود، شیرین بود. مانند همان حس خوبی که آرام آرام در وجودش ریشه میکرد. 

او قانون این بازی را یاد گرفته بود و حالا میخواست بازی کند.

 

نوشته‌ی 27 دی 1396


بهش که فکر میکنم میبینم که توقعی که من ازش دارم، چیزیه که خودم انجامش ندادم، و این هم امیده هم ناامیدی؛ و من ترجیح میدم بخش ناامیدیش رو برای خودم نگه دارم.

 

باید فراموشش کنم، اون حسی نداشته و نداره.

حالا دیگه منم مثل اونم.

 

۷ آذر ۱۳۹۸


احساس کردم باید بیام تو یه پست جدا برای خودم توضیح بدم.

 

ببین خودت میدونی که اون چقدر دوست و همراه فوق العاده ای بود، و حتی بیرون رفتن باهاش هم خیلی خوش میگذشت. الان یادم میاد که چرا قضیه درست پیش نرفت، چون من اماده‌ی هیچ گونه رابطه ای نبودم، و این برای خودم دغدغه بود و احساس میکردم اون هم خیلی داره اذیت میشه. 

سر همین اومدم گفتم جفتمون رو خلاص کنم بهتره. 

 

الان که فکر میکنم به نظرم منطقی بوده حتی، ولی این که کلا صورت مسئله رو پاک بکنم غیرمنطقی بوده. به نظرم باید یه دور کامل باهاش حرف بزنم، بگم این ریختیه و اینا اگه میخوای که من خیلی دوست دارم برگردیم به وضعیتی که قبلا بوده. چون حالا که دو ماهه باهاش حرف نزدم میبینم که چقدر ادم مهمی بوده برام و تجربه این که بعد از چندبار بحث و اینا اوکی شدیم باهم، امیدوار کنندس. 

 

فقط امیدوارم که اونم موافق باشه و بخواد که دوباره شروع کنیم، چون واقعا میترسم ازم خسته شده باشه. 

 

۵ بهمن ۱۳۹۸


راستش از این که نزدیک دوماهه چیزی ننوشتم خوشحالم، نشون میده که اوضاع خوبه. الانم هنوز چیز بدی اتفاق نیفتاده، بوده شب هایی رو که یه بند کل راه دو ساعته رو توی تاکسی گریه کردم، یا بالشتم خیس اشک شده، ولی میدونی الان میفهمم که این ناراحتی ها گذراست، چیزی نیستن که بخوام بهشون اهمیت بدم یا فکر کسیو باهاشون مشغول کنم.

 

اهم اهم.

باورم نمیشه تو این یه هفته چقدر بهم نزدیک شدیم، چقدر بهم اعتماد کردیم و چقدر متوجه شدیم که برای همدیگه مهمیم. خیلی خوشحالم از این بابت که میتونم کمکش کنم، فقط امیدوارم ناخواسته باعث نشم ناراحت شه و بدتر از چیزی که بوده اسیب ببینه. چون معمولا ادم از افرادی که دوستشون داره انتظار بیشتری داره. 

امروز دفترشو داد خوندم، دفتری که پارسال نوشته بود، از خاطراتش از احساساتش، و باورم نمیشه کل سال رو، کنارش نشسته بودم و نمیدیدم که داره درد میکشه، که داره از درون میشکنه، از این بابت از خودم بدم میاد. نمیدونم چرا واقعا ندیدمش، کمکش نکردم و حتی گاها صدای کمک خواستنش رو نشنیدم.

یه جای دفترش نوشته بود که نمیدونم چرا هیچی نمیگه، چرا میریزه تو خودش و خودش رو اذیت میکنه. 

میدونی، حالا که دفترش رو خوندم متوجه شدم که چرا کلا خوشم نمیاد که غر بزنم، چون یاد گرفته بودم خواهر بزرگتره باشم، یاد گرفتم که درد های بقیه رو خوب کنم و راستش بعد این همه مدت، شاید خسته بشم شاید بشکنم ولی بعدش باز هم ادامه میدم. 

این یه عهد نانوشته میمونه که نمیذارم دردهام فکر کسی رو مشغول کنه، حتی اگر خوب به نظر نیام این رو به کسی تحمیل نمیکنم که دغدغه هام دغدغه های دیگری بشه. 

 

یه مسئله دیگه که هست،

دلم براش خیلی تنگ شده! میدونم خریت خودم بود، خودم بش گفتم که دور بودنمون به صلاحمونه، ولی الان بعد گذشت دو ماه تازه میفمم چقدر خوب بود، چقدر به فکرم بود، حتی دقیقه آخر میگفت باهم درستش میکنیم.

پس اره دلم براش تنگ شده. 

و میدونم یه روز برمیگردم و اینا رو میخونم به خودم میگم که چرا به احساساتم گوش دادم و برش گردوندم ولی تصمیم گرفتم بعد مرحله یک باهاش حرف بزنم. امیدوارم خوب پیش بره.

 

۵ بهمن ۱۳۹۸


خب میدونم قرار بود بعد مرحله یک بهش پیام بدم اما دیدم نمیتونم. :|

 

ازش عذرخواستم و بعد یه گفت و گوی 'خوبم، خوبی' اکواردطور پیش رفت. بعد گفت بخشیدمت و اینا، ولی خب واضح بود که هنوز از دستم عصبانیه. 

یه لحظه احساس کردم که شاید هنوز جای امید باشه، اما بعد گفتش که همه چی معمولیه الان؛ همونجا انگار یه در امید، توی صورتم بسته شد. البته خب هرکسیم بود همین ریسپانس رو میداد. ولی خب تموم شد دیگه. همچنان اکواردطور پیش میره ولی میدونم که هیچی دیگه درست نمیشه.

 

خلاصه. گند زدم. 

 

۱۰ بهمن ۱۳۹۸


دیروز فهمیدم که ما چند ساله که تو خونه پروپرانولول داریم. 

راستش تا اسمش رو شنیدم چشمام گرد شد. چون دو سال پیش کاملا اماده بودم که از یه جایی این قرص رو جور کنم چون فکر میکردم بهترین راهه.

 

فقط خدا رو شکر که نفهمیدم اونموقع چون نمیدونم واقعا جنبه‌ش رو داشتم یا نه. 

 

۷ اسفند ۱۳۹۸


یه بحثی که من همیشه باش درگیر بودم که انقدر به خودم تلقین کردم که احساسی تصمیم نگیرم که وقتی دارم فکر میکنم نمیتونم افکار خودم و خودِ پرفکتمو از هم تشخیص بدم. و اینجوریه که الان نمیدونم که واقعا میخوام به زندگیم برگرده یا نه. البته که از اولم نمیخواستم کامل حذف شه ولی خب. :|

یه چیز دیگه‌ایم که هست اینه که احساس میکنم یه بخشی از این پشیمونی رو مدیون بحث هایی‌ام که حول این قضیه شکل گرفت. 

 

واقعا نمیتونم بفهمم که چی تو ذهنشه یعنی احساس میکنم که اونم حداقل مشتاق حرف زدنه ولی نمیدونم که دارم اینجوری برای خودم تفسیر میکنم یا واقعا همچین چیزی هست. 

 

در نهایت.

اره واقعا پشیمونم. چه این پشیمونی مال خودم باشه، چه تحت تاثیر حرف هایی که زده شده؛ مهم اینه که پشیمونم!

 

۱۴ اسفند ۱۳۹۸


میدونی بدترین چیز چیه؟ این که میدونی مقصر خودتی این که میدونی بازم نمیتونی درست بشینی پای درست. 

این که الان کاملا ناامیدم از قبولی، این که میدونم دیگه جبران نمیشه و این که نتیجه‌ی ازمون هام داره یکی از یکی بدتر میشه و مقصرش فقط خودمم؛ هرچقدرم بگم که عدم تمرکز و فلانه.

کاش همون مرحله یک رو هم قبول نشده بودم که تموم میشد الان. 

از خودم متنفرم!

 

۲۷ اسفند ۱۳۹۸


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تبادل لینک رایگان تعمیر سونا و جکوزی test دان وب| کامپیوتر | danweb همکلاسِ عشق خرید و فروش و سفارش طراحی طلا آنلاین و ارزان Bobby ذهنِ روشن gfdsa12